#زندگی #زیبایی



۵

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.

او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد.

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و . ثبت نام کرد.

در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: برای چی؟» مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!»

نتیجه اخلاقی داستان:پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!

 

لطفا نظرات خودتون رو بنویسید


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

به وبلاگ کودک و نوجوان خوش آمدید فیروزه کوبی لپ تاپ استوک کانکس | مدرن کانکس Web specialists وبلاگ آموزش مجازی پایه سوم ابتدایی اتوماسیون اداری رایگان خدمات پس از فروش پکیج دیواری و اسپلیت در شیراز آموزش مهارت نوشتن مجله علمی ریسام